نبض های آخر خزان
خزانی سرشار از اتفاقات جدید،عجیب و جالب که تجارب تازه ای را برایم رقم می زند.
تجاربی که ذهنم سخت به آن ها مشغول است و هر چه می اندیشد و جست و جو می کند نمی تواند به نتیجه ی درخوری دست یابد.
ذهنم را دل خوش می کنم به این که شاید گذر زمان بتواند یاریگرش باشد.
شاید چنین باشد...
این روزها،وجودم غرق خاطرات خزان گذشته است.
۱سال!چه زود گذشت!
حال و روزم خوش نیست!
دلم نمی خواهد عزیزانم این را دریابند.
اما
انگار لبخند های مصنوعی،دیگر کار ساز نیست.
دردهای جسمانی حاصل را نمی توان خیلی پنهان نگاه داشت.
آری،می شناسم تبار و ریشه ی خود را!