نبض های آخر خزان

پاییز امسال هم با سرعت نور و با روزهای تلخ و شیرین بسیارش سپری می شود.

خزانی سرشار از اتفاقات جدید،عجیب و جالب که تجارب تازه ای را برایم رقم می زند.

تجاربی که ذهنم سخت به آن ها مشغول است و هر چه می اندیشد و جست و جو  می کند نمی تواند به نتیجه ی درخوری دست یابد.

ذهنم را دل خوش می کنم به این که شاید گذر زمان بتواند یاریگرش باشد.

شاید چنین باشد...

این روزها،وجودم غرق خاطرات خزان گذشته است.

۱سال!چه زود گذشت!

حال و روزم خوش نیست!

دلم نمی خواهد عزیزانم این را دریابند.

اما

انگار لبخند های مصنوعی،دیگر کار ساز نیست.

دردهای جسمانی حاصل را نمی توان خیلی پنهان نگاه داشت. 

دلتنگی

چه بی رحمانه

مرا از من ربودند

لحظه های شتابان زندگی!

من ماندم و دلتنگی

کاش می دانستم

چقدر دلم برای خودم تنگ شده است!

تیک تاک لحظه ها را می شمارم.

تا شاید

تیک تاک حضورت را در لحظه هایم بیابم.

اما

گویی

همیشه جوینده یابنده نیست!

ساکنان خیابان

پسرک و دخترک دعوایشان می شود.

پسرک،دخترک را کتک می زند.

اشک در چشمان دخترک حلقه می زند.

پسر جوان عابری،صحنه را می بیند.

 پسر جوان،خشمگین می شود.

و پسرک را سخت می کوبد.

پسرک،بلند زار می زند و می گرید.

دخترک،نزد پسرک بازمی گردد.

و اشک هایش را از چهره اش می زداید.